اما به همان اندازه که کلکسیون او بزرگتر میشد
تنهایی او نیز بزرگتر میشد.
درد بزرگی در قلب و سینه اش جا خوش کرده بود.
هیچ چیز آرامش نمی کرد.
نه مرغ های دریایی نه غروب تحسین برانگیز خورشید
و نه نادرترین صدف ها.
ماه ها گذشت و تبدیل به یک سال شدند.
بی کسی و تنهایی بزرگتر از آن شدند که بتواند تحمل کند.
آرزوی شنیدن صدا،حضور و لمس کسی را داشت اما
بیشتر از آن دلش می خواست از قلبش محافظت کند.
ماه ها گذشتند و سال های دیگری نیز سپس یک سال دیگر هم...
برچسب : نویسنده : dmc76 بازدید : 175